من تنها هستم اما تنها من نیستم بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است
| ||
|
دلم گرفته ، ناراحتم یکی بهم کمک کنه خرد شدم دارم داغون می شم خدا چرا زنده هام خــــــــــــــــــــــــــــــــدا چرا ببختم همیشه گفتن ناشکری نکن به زیر دستیات هم نگاه کن می بینی تو خوشبختی خیلی خوشبختی ولی دیگه زیر دستی نمونده من خودم زیر پا دارم له میشم اونی که زیر دسته منه خوشبخته چون حداقل دیگه عمرش تموم شده یکی هست واسه دلتنگیام ولی ارزش داره بخاطر خودم ناراحتش کنم اون هم مشکلاتی داره بگذر از نی من حکایت می کنم وز جدایی ها شکایت می کنم ناله های نی از آن نی زن است ناله های من همه مال من است نه نمی شه نمیشه ه روز بدون غم بگذره نمی شه یه روز بدون اینکه بحث و جدلی داشته باشی شب بشه خنده ی جانم را نمی شنوی چون که دهانم به خنده گشوده است . بگو کیستی که در سیاهی شب زمزمه می کنی کیستی تو که حجابت تا ستارگان فرا گستر می شود ؟ سفید پوستی بینوایم که فریبم داده و به دورم افکنده اند سیاه پوستی که داغ بردگی بر تن دارم سرخپوستی رانده از سرزمین خویش مهاجری هستم چنگ افکندهبه امیدی که دل در آن بسته ام اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگد مال می کند من جوانی هستم که حال دگر باید گفت بودم من جوانی بودم سرشار از امید و اقتدار که که گرفتار آمده ام من آن انسان که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد بینواترین کسی که سالهاست دست به دست می گردد من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را به جست و جوی آنجه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
خدا چکار کنم چرا آزاد نمیشم چرا اینجا گرفتارم خدا کمکم کن اگر دیگه واست ارزش داشته باشم
بگذر از نی من حکایت می کنم وز جدایی ها شکایت می کنم شرحه شرحه سینه می خواهی اگر من خودم دارم مرو جای دگر بگذر از نی من حکایت می کنم نی کجا این نکته ها آموخته نی کجا داند نیستان سوخته بشنو از من بهترین راوی منم راست خواهی هم نی و هم نی زنم
موضوعات مرتبط: غم نوشته های من درد دل با خدااحساسات من [ یک شنبه 22 مرداد 1391
] [ 22:9 ] [ baya ] دستمال کاغذی به اشک گفت: موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 23:40 ] [ baya ] میزی برای کار ، کاری برای تخت ، تختی برای خواب ، خوابی برای جان ، جانی برای مرگ ، مرگی برای یاد ، یادی برای سنگ ...........این بود زندگی؟
"حسین پناهی" موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 21:44 ] [ baya ] مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدی ست ، بد است. و نه چون نسبت سودش به ضرر 1 به 100 است. طفل معصوم به دور سر من می چرخید. به خیال ش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد گندم. ای دو صد نور به قبرش بارد، مگس خوبی بود. من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، مگسی را کشتم ......
"زنده یاد حسین پناهی" موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 21:13 ] [ baya ] معذرت خواهی، همیشه به این معنی نیست که تو اشتباه کردی، بلکه گاهی اوقات یعنی این که: اون رابطه بیشتر از غرورت میارزه… موضوعات مرتبط: احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 21:11 ] [ baya ] این روزها...، عجیب دلم گرفته است! من ... به خاطر همه صداقتم... به خاطر باکرگی دیرپای احساسم... ...و به خاطر همه آنچه که هستم...شرمسارم... همه آن چیزی که هیچ تناسبی با دنیای پیرامونش ندارد...!!! موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 20:31 ] [ baya ] نام من عشق است آیا می شناسیدم؟ زخمی ام _ زخمی سراپا، می شناسیدم؟ با شما طی کرده ام راه درازی را خسته هستم، خسته آیا می شناسیدم؟ راه ششصد ساله ای از دفتر (( حافظ )) تا غزلهای شما! ها می شناسیدم؟ این زمانم گر چه ابر تیره پوشیده است من همان خورشیدم اما می شناسیدم پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر اینک این افتاده از پا می شناسیدم؟ می شناسد چشمهایم چهره هاتان را همچنانی که شماها می شناسیدم *** این چنین بیگانه از من رو مگردانید در مبندیدم به حاشا،می شناسیدم من همان دریایتان ای رهروان عشق رودهای رو به دریا! می شناسیدم اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود عشق ((قیس)) و حسن ((لیلا)) می شناسیدم در کف ((فرهاد))) تیشه من نهادم من من بریدم((بیستون)) را می شناسیدم مسخ کرده چهره ام را گر چه این ایام با همین دیدار حتا می شناسیدم *** من همانم مهربان سالهای دور رفته ام از یادتان یا می شناسیدم؟ موضوعات مرتبط: احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 11:11 ] [ baya ] می گویند هر سن و سالی که داشته باشی موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 11:7 ] [ baya ]
ای خدای عاشقی عشق را چگونه وصف کنم؟ معنی این واژه را یارب چگونه کشف کنم؟ کتاب زندگی را مو به مو من خوانده ام سراسر زندگی,عشق است حیران مانده ام این واژه بزرگ است به وسعت کل جهان (ع) آن لحظه دیدار است در کل زمان (ش) آن شور جوانی است و بس من آن را میستایم هر نفس
(ق) آن قیمت قلب من و توست لحظه ی دوختن چشمانم به چشم های توست از معجزه ی این واژه هر چه گویم من کم است نور شادی در این زندگی پر از غم است موضوعات مرتبط: از عشقم [ جمعه 20 مرداد 1391
] [ 11:3 ] [ baya ]
میخواستم عشق را معنی کنم به نزدیک آن قفس کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم تا آن پرنده زیبا آزاد شود. ولی آن هنگام که آن پرنده به سوی آسمان پرگشود معصومانه به زمین افتاد به قفس نگریستم.نه,نه آن پرنده بال هایش را درون قفس جا گذاشته بود آری,آن پرنده به آن قفس عادت کرده بود.آخر آن پرنده زیبا به میله های آهنی آن قفس دل باخته بود. موضوعات مرتبط: از عشقم [ چهار شنبه 18 مرداد 1391
] [ 22:40 ] [ baya ] قطره دلش دریا میخواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود هر بار خدا میگفت : از قطره تا دریا راهی است طولانی . راهی پر از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست . قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت . قطره ایستاد و منجمد شد . قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا گفت : امروز روز توست . روز دریا شدن ! قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را . اما . . . روزی قطره به خدا گفت : از دریا بزرگتر هم هست ؟ خدا گفت : هست ! قطره گفت : پس من آن را میخواهم . بزرگترین را . بی نهایت را ! خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت اینجا بی نهایت است . آدم عاشق بود دنبال کلمه ای میگشت تا عشق را توی آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت : حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است .
موضوعات مرتبط: احساسات من [ سه شنبه 17 مرداد 1391
] [ 5:7 ] [ baya ] عشق كه شتابان در هر قلب مهربان وارد مي شود، او را به خاطر زيباييم عاشق من ساخت، زيبايي كه من آن را از دست داده ام و اين حقيقتي است كه مرا مي آزارد. عشق، كه هر معشوقي را وادار به عاشق بودن مي كند، مرا به خاطر زيباييش آن چنان سخت عاشق او ساخت که هنوز عاشق او هستم ، من شعله هاي عشق ديرين را مي شناسم عشق و قلب مهربان يكي هستند موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ دو شنبه 16 مرداد 1391
] [ 14:40 ] [ baya ] ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ای پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را بازکرد و نامه ی داخل آن را خواند: امیلی همان طور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن ومرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. موضوعات مرتبط: درد دل با خدااحساسات من [ یک شنبه 15 مرداد 1391
] [ 1:31 ] [ baya ] ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..
موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ یک شنبه 15 مرداد 1391
] [ 1:20 ] [ baya ] ومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه! گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن.. تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.. بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.. گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم.. گفتم: پس چی؟ موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ یک شنبه 15 مرداد 1391
] [ 1:18 ] [ baya ] روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ یک شنبه 15 مرداد 1391
] [ 1:2 ] [ baya ] یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ شنبه 14 مرداد 1391
] [ 23:52 ] [ baya ] همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.” آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”
دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟” وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا اشک می ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟” حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..
فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 14 مرداد 1391
] [ 23:45 ] [ baya ] پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..
بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر میرسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”
موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 14 مرداد 1391
] [ 23:43 ] [ baya ] روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 14 مرداد 1391
] [ 23:35 ] [ baya ] وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانوادهای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد بر نامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد.
وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط میخواهید؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا.. موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من [ شنبه 14 مرداد 1391
] [ 22:59 ] [ baya ] مترسک بودن یعنی دیدن و شنیدن و خاموش ماندن...
امان بر آن مترسک که دل دارد…
می بیند وقدرت فریاد ندارد...
امان بر آن مترسک که آرزوی راه رفتن و خواب پرواز دارد...
امان بر آن مترسک که گاه گاهی آواز پرنده ها را می خواهد...
مترسک بودن یعنی دیدن و شنیدن و خاموش ماندن...
مترسک گفت :
ای گندم تو گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند، اما من عاشق پرنده ای شدم که سهمش از من گرسنگی بود... [ پنج شنبه 12 مرداد 1391
] [ 23:48 ] [ baya ] دوست دارید بدانید که چرا نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش
خورده است؟ نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند.
در نتیجه مینویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا کند. در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر میکند
موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های من [ چهار شنبه 11 مرداد 1391
] [ 6:29 ] [ baya ]
موضوعات مرتبط: غم نوشته های من [ چهار شنبه 11 مرداد 1391
] [ 6:20 ] [ baya ] زندگی را از نخست برای من بدترجمه کردند؛زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد.یکی بدبختی مطلق معنی کرد.یکی درد درمان ناپذیرش خواند.و سرانجام یکی رسید وگفت: -"زندگی به تنهایی ناقص است،تا عشق نباشد زندگی تفسیر نمی شود"
موضوعات مرتبط: احساسات من [ چهار شنبه 11 مرداد 1391
] [ 6:7 ] [ baya ] من به این نکات پی بردم در حالی که میگویند... به زن نباید بال و پر داد.....میپرد! موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 7 مرداد 1391
] [ 7:44 ] [ baya ] عشق یعنی چی؟ عشق چیه ؟ عشق چیست ؟ عشق یعنی… ........... . . .
عشق یعنی : هر اس ام اس که بهت می رسه امیدواری از اون باشه عشق یعنی : برای هرکسی که می خوای اس ام اس بزنی اشتباهی واسه اون می فرستی عشق یعنی : دنبال یه موضوع می گردی که واسه اون اس ام اس بزنی عشق یعنی : دائم موبایلتو چک می کنی که شاید از اون SMS رسیده باشه عشق یعنی : همش فکر می کنی موبایلت داره تو جیبت می لرزه ولی وقتی نگاه می کنی می بینی خبری نیست عشق یعنی : شبهای که اس ام اس ها نمی رسن واقعا اعصابت خورده عشق یعنی : یک اس ام اس رو هم به خط همراه اولش می فرستی هم به ایرانسلش عشق یعنی : هر وقت یه اس ام اس دیر می رسه چند بار دیگه سند می کنی شاید اونا زودتر برسن عشق یعنی : پشت سر هم تک می زنی تا اس ام اسها برسن عشق یعنی : گاهی وقتها هیچ حرفی واسه گفتن نداری اس ام اس خالی می فرستی که بفهمه به یادشی عشق یعنی : هر جایی که یه جمله عاشقانه یا زیبا دیدی سریع واسه اون اس ام اس می کنی عشق یعنی : دوهزار اس ام اس در ماه عشق یعنی : بیماری ای که می گن دچارش شدی عشق یعنی : اعتیادی که همه می گن به اس ام اس داری عشق یعنی : آخر شعرها ی این و اون اسم خودت رو می نویسی تا به اون بگی که چه قدر عاشقشی عشق یعنی سه تا نقطه . . . موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 7 مرداد 1391
] [ 7:29 ] [ baya ] باران میبارید. درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای با شنلی قرمز که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است…..
دکتر گفت:باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفت!! و به عکس و شنل قرمز دخترش در رخت آویز اشاره کرد..دکتر به طرف شنل رفت لمس کرد شنل خیس بود. به عکس نگاه کرد پاهای دکتر سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 7 مرداد 1391
] [ 7:7 ] [ baya ] من از او فرار می کردم
موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 7 مرداد 1391
] [ 6:46 ] [ baya ] باران کـه ميبـارد......
موضوعات مرتبط: احساسات من [ شنبه 7 مرداد 1391
] [ 6:44 ] [ baya ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |