من تنها هستم اما تنها من نیستم
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است  
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک با رضایت طرفین
برای تبادل لینک اول کلبه من رو با نام من تنها هستم اما تنها من نیستم و آدرس baya.LXB.ir لینک کن بعد مشخصات خود را در زیر بنویس . در صورت دیدن لینک کلبه من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در کلبه من قرار میگیرد.





سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است

گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می ماندی

وگاهی آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که میفهمی زودتر از این

ها باید فراموش میکردی ...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 29 تير 1391 ] [ 14:55 ] [ baya ]


چه كسی می گوید كه گرانی شده است؟

 

دوره ارزانیست

 

 

 

دل ربودن ارزان

 

 

 

دل شكستن ارزان

 

 

 

دوستی ارزان است

 

 

 

دشمنی ها ارزان

 

 

 

چه شرافت ارزان

 

 

 

تن عریان ارزان

 

 

 

آبرو قیمت یك تكه نان

 

 

 

و دروغ از همه چیز ارزان تر

 

 

 

قیمت عشق چقدر كم شده است

 

 

 

كمتر از آب روان

 

 

 

و چه تخفیف بزرگی خورده، قیمت هر انسان

 



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 14:5 ] [ baya ]

 

دنیای قشنگی نیست ..
روزهایم را رنگی 
نقاشی میکنم ..
اما آدمها نقاشیم را
سیاه میکنند ..

دنیای قشنگی نیست.....

این آدمها روزت را تاریک می کنند ..

دنیای قشنگی نیست ....

دنیای قشنگی نیست ......

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:59 ] [ baya ]

 

زلالِ چشمهایم را نگاهت تار می فهمد
واز باران احساسم فقط رگبار! می فهمد
خدایا!خسته ام از اینهمه تکرارِ بی حاصل
و این احساس بیهوده که: او این بار، می فهمد...
تمام خون خود را ریختم بر سینه ی دفتر...
حدیث رنگ و رویم را گچِ دیوار می فهمد!
دلِ دریایی ام قیمت ندارد، تو نمی دانی...
بهایش را فقط یک خبره یِ بازار! می فهمد
شکسته زیرِ پاهایت دلم... اما نفهمیدی...
کسی که مانده زیرِ ریزشِ آوار، می فهمد!
تمامِ حرفهایم را برایِ آسمان گفتم...
چه حسِ دلپذیری: یک نفر انگار، می فهمد!
سکوتِ من به معنای رضایت نیست! می فهمی؟
نه!...این را بیگناهِ خسته از انکار، می فهمد!
تو روزی درک خواهی کرد...من ماهِ شبت بودم...
و شبهای تو، ظلمت را تاسف بار، می فهمد...
نگاهم می کنی... اما نمی فهمی چه می گویم...
دلت وقتی به قتلم می کند اقرار، می فهمد!
و روزی این دلِ سنگِ تو معنای سکوتم را...
به خوبی لابه لایِ "دفترِ اشعار..." می فهمد...


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:55 ] [ baya ]

دلـــــمــــ ، یڪ ڪوچـــهـِ مـےخـــواهد ، بـے بن بستـــــ … و یڪـ خـــدا ڪهـِ با ـهمـ ڪمــــے راه برویــــمـ. .



موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:52 ] [ baya ]

شیر نری دلباخته آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

 

 


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ 13:46 ] [ baya ]

 

ای پنجره ی عزا گرفته
در حنجره ام صدا گرفته
آن نور که گرم و مهربان بود
مهر از سر جمع ما گرفته

شايع شده قهر کرده خورشيد

يا راه به نا کجا گرفته
خورشيد که آتش مذابست
مثل دل من چرا گرفته
گلدسته به شانه های مسجد
دستی ست که بر دعا گرفته
پرسيد کسوف چيست ؟ طفلی
گفتند دل خدا گرفته

 


موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ یک شنبه 25 تير 1391 ] [ 12:29 ] [ baya ]
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟ بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !! بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!! خـورشـیـدکـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!! اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!! او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .



موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:51 ] [ baya ]

روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن دو ، یک شبانه روز در خانه ی محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد : بله پدر !
و پدر پرسید :چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند .
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست.
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:45 ] [ baya ]
کور باش بانو ...
نگاه که می کنی
می گویند نخ داد!
عبوس باش بانو ...
لبخند که میزنی
... ... ... می گویند: پا داد!
لال باش بانو ...
حرف که می زنی
می گویند: جلوه فروخت!
حرف مردمان روزگار ما این است.بانو
... شاید دست از سرمان بردارند ....
شاید !!!!
اما!! نه! تو خود باش روزگاری که خود بودی آنها میفهمند,که خود بد بودند که تو را بد دیدند



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:21 ] [ baya ]
کودکي انديشيد:که خدا چه مي خورد؟چه مي پوشد؟و در کجا منزل دارد؟ندایی آمد که: او غم بندگانش را مي خورد ،گناهانشان را مي پوشد و در قلب شکسته آنان ساکن است



موضوعات مرتبط: درد دل با خدا
[ دو شنبه 19 تير 1391 ] [ 12:16 ] [ baya ]

از کسانیکه از من مـــــــــــتنفرند سپاس. آنها مرا قویتر میکنند. از کسانیکه مرا دوســـــــــــــــــــــت دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر میکنند. ازکسانیکه مرا ترک میکنند متشـــــــــــــکرم، آنان بمن می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست . از کسانیکه با من مـــــیمانند سپاسگذارم، آنان بمن معنای دوست واقعی را نشان میدهند


موضوعات مرتبط: احساسات من تجربه های منسخنان من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:47 ] [ baya ]

 

تـــــرکـــــــــــــ خــــــــــــــورده است قلبم ......


دیـــــریســــــــت چــــــکـه میــــــــــــکند چشمـــــــانـــــــــم !
 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:42 ] [ baya ]


ღ ღ.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸ღ ღ


دورتـریـن

نـیـمـکـتِ دنـیـا را مـی خـواهـم

در ســکـوتِ یـک شـبِ بـارانـی . . .


ღ ღ.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸ღ ღ


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:41 ] [ baya ]

 

قیـــافـــه ام تــــابـــلـــو شده بود!

گفتن: چی میکشی؟!!!

گفتم: زجـــــــــــــــر!

گفتن: نه یعنی چی مصرف میکنی ؟

گفتم: زنـــــدگـی اجبـــاری ...!


 



موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:39 ] [ baya ]

  

من پذیرفتم شکست خویش را

بندهای عقل دور اندیش را

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است

این دل درد آشنا دیوانه است

 

 

 

می روم شاید فراموشت کنم

 

 

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

 

می روم از رفتنم دل شاد باش

 

 

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

 

گر چه تو تنها تر از من می روی

 

 

آرزو دارم ولی عاشق شوی

 

 

آرزو دارم بفهمی درد را

 

 لخی برخوردهای سرد را!

 

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سرکنی

 

 

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی!

 

 

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

 

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:11 ] [ baya ]

 

                                  تو شاهکار خالقی

تحقیر را باور نکن                               بر روی بوم زندگی 

                         هر چی میخواهی بکش

زیبا و زشتش پای توست                          تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود                               نقاش خوبی نیستی

از نوع دوباره رسم کن                               تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد افرید                                     آزاد آزاد آفرید     

                                    پرواز کن تا آرزو

                                 " زنجیر را باور نکن"

 


موضوعات مرتبط: تجربه های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:9 ] [ baya ]

 

 

 

دل هیچکس نمی سوزد برای حال غمناکم

مگر سوزد همان شمعی که میسوزد سر خاکم


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:6 ] [ baya ]

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار،

به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي؟ و شاگرد با

حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين،تا انتهاي گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق يعني همين!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟

استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم

نمي تواني به عقب برگردي!

شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او

در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه

اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين !!


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:2 ] [ baya ]

قاصدک هان! چه خبر آوردی
از کجا وز که خبر آوردی
خوش خبر باشی اما .. اما
گرد بام و در من بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری
نه ز دیار و دیاری
باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ

قاصدک هان!
ولی
راستی آیا رفتی با باد؟
با تو ام آی کجا رفتی آی!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک، قاصدک، قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند


موضوعات مرتبط: احساسات من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 13:0 ] [ baya ]

 

هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد

هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد

و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد
*
او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ سه شنبه 13 تير 1391 ] [ 12:39 ] [ baya ]

گر مي‌شد آن باشي که خود مي‌خواهي. ــ
آدمي بودن
حسرتا!
مشکلي‌ست در مرز ِ ناممکن. نمي‌بيني؟
ای کاش آب بودم ــ به خود مي‌گويم ــ
نهالي نازک به درختي گَشن رساندن را
(ــ تا به زخم ِ تبر بر خاک‌اش افکنند
در آتش سوختن را ؟)
يا نشای سست ِ کاجي را سرسبزی‌ جاودانه بخشيدن
(ــ از آن پيش‌تر که صليبي‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌ی خوني بي‌حاصل؟)
يا به سيراب کردن ِ لب‌تشنه‌يي
رضايت ِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در ميداني جوشان از آفتاب و عربده

تا به شمشيری گردن‌اش بزنند؟
حيرت‌ات را بر نمي‌انگيزدقابيل ِ برادر ِ خود شدن يا جلاد ِ ديگرانديشان؟

يا درختي باليده‌ ناباليده را
حتا
هيمه‌يي انگاشتن بي‌جان؟)
مي‌دانم مي‌دانم مي‌دانم با اين همه کاش ای‌کاش آب مي‌بودمگر توانستمي آن باشم که دلخواه ِ من است.
آه
کاش هنوز
به بي‌خبری
قطره‌يي بودم پاک
از نَم‌باری
به کوه‌پايه‌يي
نه در اين اقيانوس ِ کشاکش ِ بي‌دادسرگشته‌موج ِ بي‌مايه‌يي.


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من احساسات من تجربه های منسخنان من
[ یک شنبه 11 تير 1391 ] [ 12:16 ] [ baya ]

پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست .... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی


موضوعات مرتبط: سخنان من
[ جمعه 9 تير 1391 ] [ 17:48 ] [ baya ]

باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

 

 

 


نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 1 تير 1391 ] [ 1:35 ] [ baya ]
[ پنج شنبه 1 تير 1391 ] [ 1:31 ] [ baya ]

 

باز باران باترانه"

 

 


می خورد بر بام خانه

 
 

 

خانه ام کو؟؟ خانه ات کو؟؟

 

 

 
آن دل دیوانه ات کو؟؟

 

 

 

روز های کودکی کو؟؟

 

 

فصل خوب سادگی کو؟؟

 

 


... یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟؟

 

پس چه شددیگر کجا رفت خاطرات خوب ورنگین؟؟

  

 درپس آن کوی بن بست دردل تو آرزو هست؟؟

  

کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز

  

یاد باران رفته از یاد! ارزوها رفته بر باد!

 
 

باز باران باز باران می خورد بر بام خانه

  

بی ترانه

  

بی بهانه

  

 شاید هم گم کرده خانه

 

 


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 1 تير 1391 ] [ 1:23 ] [ baya ]

  دیر باریدی باران ! خیلی دیر ! من مدتهاست که خود را با خاک ، سیراب کرده ام !!!

 


 

دلم برای چشمانم میسوزد..

 

دیر باریدی باران.....


من مدتهاست در حجم نبودن

 

کسی ....خشکیده ام....!!

 

دیر باریدی باران خیلی دیر باریدی من مدتهاست در جهنم نبودنش خشکیده ام !!

 


دیـر باریـدی بـاران ...

دیـــــر ...

من مدت هاست در حجم نبودن کسی خشکیده ام!!!

 

 

  

!!تنها به تو می اندیشم ....وجز تو اندیشه ای ندارم.....

 

دلم بحال خودم می سوزد


موضوعات مرتبط: غم نوشته های من
[ پنج شنبه 1 تير 1391 ] [ 1:4 ] [ baya ]
درباره وبلاگ

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه ی من آمدی ، برای من ای مهربان ! چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 176742
تعداد مطالب : 184
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1